• شهید محمدرضا زارعشاهی

در شب عملیات والفجر هشت مسئول تخلیه مجروحین بودم.

روز بعد قرار شد با قایق به خط مقدم برویم.

هنگامی که سوار قایق شدیم یک بسیجی با اصرار یک سر نیزه به سکان دار داد!

مسیر حرکت ما در دید مستقیم دشمن بود.

وقتی به وسط رودخانه رسیدیم یک دفعه موتور قایق به سیم خاردار گیر کرد و از حرکت ایستاد.

قایق ما مورد توجه دشمن قرار گرفت.

یک هلیکوپتر عراقی هم در بالای سر ما بود و مانوری می داد.

همه در این فکر بودیم که چه کنیم؟

همه امید ما به ... بود.

یک دفعه به یاد سر نیزه افتادیم.

سکان دار سر نیزه را برداشت و به زیر آب رفت و سیم ها را چید و به سلامت به خط رسیدیم.

پس از آن به این فکر افتادم که آن بسیجی که بود و چرا اصرار می کرد سرنیزه را به ما بدهد؟!